زهرازهرا، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 20 روز سن داره

فرشتۀ پاییزی

پسر خاله خوش اومدی!

دخترم! فردا میشه یک هفته که شما پسر خاله دار شدی! و اولین نی نی پسر وارد خانواده ما شد. یه نی نی ِ کوچولو و بامزه. فاطمه که خیلی خوشحاله داداش دار شده، البته جدیدا یه کمی هم خودشو لوس میکنه برای مامان و باباش. داداشش هنوز اسمش معلوم نیست، ما که بهش میگیم علی، ولی باید ببینیم باباش بالاخره چه تصمیمی میگیره و شناسنامه اش رو به چه اسمی میگیره. زهرا جون دیشب همگی افطار خونه عمه سمیه بودیم. شما خوابت میومد و چون سر و صدا زیاد بود نمیتونستی بخوابی. اومدیم خونه هم یکساعتی شیطونی کردی و بالاخره خوابیدی. ولی ساعت 3/5 که ما برای سحر بیدار شده بودیم شما هم بیدار شدی و بصورت مداوم جیغ میزدی و گریه میکردی. یکساعت هم اینجوری درگیر بودیم تا بخوابی. سا...
28 تير 1392

4 تا دندون!

امروز سومین روز ماه مبارک رمضانه. من دیروز و امروز رو روزه گرفتم. خداروشکر خیلی سخت نیست. به شما هم بیشتر غذای کمکی میدم. انشاءالله خدا کمکمون کنه. دیشب ساعت یک رفتیم مراسم مسجد امام حسین(ع)، خیلی خوابت میومد ولی به خاطر سر و صدا نخوابیدی و آخرای مراسم دیگه رسما قاطی کردی و من شما رو آوردم توی ماشین تا بابا هم بیاد. تا سوار ماشین شدیم از هوش رفتی و خوابیدی. بمیرم برات که انقدر خسته بودی. راستش خیلی بد خوابی و باید همه شرایط برات مهیا باشه تا بتونی بخوابی. به قول بابا بردی به من، چون منم بد خوابم ولی خانواده بابا خیلی راحت میخوابن و تا سرشون میاد رو بالشت خوابن!! نمیدونم با این اوصاف شبهای قدر بتونیم بریم مسجد یا نه. زهرا جون چند رو...
21 تير 1392

باز هم سفر!

سلام دخترم! بالاخره فرصتی پیدا کردم تا بیام و بنویسم. البته الان هم که فرصت شد بخاطر اینه که شما خوابیدی، ماشاءالله حسابی شیطون شدی و فرصت هیچ کاری به من نمیدی! دو سه هفته ای  هست که دیگه بطور کامل چهار دست و پا میری و روز به روز سرعتت بیشتر میشه. یکی دو روز هم هست که از حالت چهار دست و پا میشینی. خلاصه که حسابی فرز و شیطون شدی و خودتو به هر جا که بخوای میرسونی. یکی از جاهای مورد علاقه ات شیر شوفاژه که خودتو بهش میرسونی، یکی هم سبد سیب زمینی پیاز توی آشپزخونه است که دو سه بار انداختیش و کلی گریه کردی و منم تصمیم گرفتم جاشو عوض کنم و گذاشتمش روی کابینت. و اما در ادامه بحث مارکوپولوییه!! شما، روز یکشنبه 2 تیر بابا یه دفعه تصمیم گر...
18 تير 1392

پایان هفتمین ماه و سفر به شمال...

امروز 21 خرداده و دقیقا هفت ماه از تولدت میگذره و وارد هشتمین ماه شدی. خیلی زود داری بزرگ میشی و من حسرت روزهایی که میگذره رو میخورم چون دیگه هیچوقت تکرار نمیشه. تعطیلات هفته قبل رو رفتیم شمال (استان مازندران). اولین سفر شما به شمال بود. البته قبل از تولدت هم یه بار 3 تایی رفته بودیم! سه شنبه 14 خرداد بعدازظهر راه افتادیم سمت شمال، ما با مامان جون اینا. اما هنوز خیلی از تهران دور نشده بودیم که جاده ترافیک شدید شد. به خاطر همین برگشتیم تا فرداش صبح زود راه بیفتیم. بابا 5 شنبه امتحان داشت و گفت دیگه نمی ارزه که بیام و یک روزه برگردم. شما اگه دوست دارید با مامان جون اینا برید. من هم دوست داشتم برم و هم دوست داشتم بابا هم باهامون باشه. نهایت...
21 خرداد 1392
1